آرورای آبی



این جا جای عجیبیه . آدمای مختلف . احساسات مختلف . دردای کوچیک و بزرگ مثل دنیای واقعی فقط با یه تفاوت ؛ صمیمیت و آرامشی که تو دنیای واقعی آدما نیست . سرزنش میشیم به خاطر حرفایی که زده میشه و با تمام وجود قبولش داریم ولی اون سرزنشا باعث سرکوب شدن اون همه حسای قشنگ میشه . آجر به آجر پیش میری و چشم باز میکنی و میبینی یه دیوار دور خودت کشیدی . ورود و‌ خروج ممنوع میشه ، اون حرفا با ممنوع الخروج شدن سگ سیاه افسردگی رو درست میکنن همون سگ سیاهه که با تمام وجودش روحت رو مورد آزار و اذییت قرار میده ؛ تو می‌مونی و یه روح زخمی . تو می‌مونی و یه ذهن خسته ، یه دل گرفته ؛ میشی یه باتلاق که همه چی رو میکشی تو‌ وجودت .  زندگی خوب نیست ، نفرت انگیزه . اباد نیست ، پر از خرابه‌اس که دیگه زوری نداری اون خرابه ها رو آباد کنی و تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که یه ظرف تخمه برداری و این خراب شدنا رو تماشا کنی . هر لحظه اون دیوار داره تنگ تر میشه و دیگه راهی واسه نفس کشیدن وجود نداره . تقلایی هم نباید کرد . باید رفت . موندن چاره کار نیست. ولی یهو صدای انفجار میاد و دیوار خراب میشه . نمیخواستم نجاتم بدن . اونا هم آدمای حبس کشیده مثل من بودن که اومدم اینجا . چون خونه آدمایی مثل من اینجاست . چون اینجا سرزمین رفیقمه ؛ اومدم ببینم اون جایی که ازش‌تعریف میکرد چه جور جاییه . امیدوارم منم مثل زرا بتونم پرنده وجودم رو اینجا به پرواز در بیارم و از زندانی که سالها توش زندانیش کرده بودم رهاش کنم .

من نیلرامم فرشته نگهبان بارون


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگ ساختمان گام هایی برای سلامتی زعفران ایران مجله صنعتی ChamChem یک اتفاق سرداران بی ادعا سالک ایرانی اسلامی دانلود خلاصه کتاب حقوق تطبیقی عبدالحسین شیروی قفل دیجیتال